من نگويم ، كه بدرد دل من گوش كنيد بهتر آنست كه اين قصه فراموش كنيد
عاشقانرا بگذاريد بنالند همه مصلحت نيست ، كه اين زمزمه خاموش كنيد
خون دل بود نصيبم ، بسر تربت من لاله افشان بطرب آمده مي نوش كنيد
بعد من سوگ مگيريد ، نيرزد به خدا بهر هر زرد رخي ، خويش سيه پوش كنيد
غير غم دارو ندارم بجهان چيست مگر؟ رشك كمتر بمن ، هستي بر دوش كنيد
خط بطلان بسر نامه هستي بكشيد پاره اين لوح سبك پايه مخدوش كنيد
سخن سوختگان طرح جنون مي ريزد عاقلان ، گفته عشاق فراموش كنيد
******
خانمانسوز بود آتش آهي ، گاهي ناله اي مي شكند پشت سپاهي ، گاهي
گرمقدر بشود سلك سلاطين پويد سالك بي خبر خفته به راهي گاهي
قصه يوسف و آن قوم چه خوش پندي بود به عزيزي رسد افتاده به چاهي گاهي
هستيم سوختي از يك نظر اي اختر عشق آتش افروز شود برق نگاهي ، گاهي
روشني بخش از آنم كه بسوزم چون شمع روسپيدي بود از بخت سياهي ، گاهي
عجبي نيست اگر مونس يار است رقيب بنشيند برگل هرزه گياهي ، گاهي
اشك در چشم فريبنده ترت مي بينم در دل موج ببين صورت ماهي ، گاهي
زرد رويي نبود عيب مرانم از كوي جلوه بر قريه دهد خرمن كاهي ، گاهي
دارم اميد كه با گريه دلت نرم كنم بهر طوفان زده سنگيست پنهاهي گاهی
رحیم معینی کرمانشاهی
نظرات شما عزیزان:
|